نان آور

حسين معلم

هفته نامه آیینه یزد

  • از راه رسيد. كنار پياده رو ايستاد. درست رو به روي مغازه به درختي تكيه داد و دو دستش را روي چوب عصايش گذاشت و به شاگرد مغازه خيره شد.


جواد، مثل هر روز ناني برداشت و با دو دست به او تعارف كرد.


پيرمردِ موبلند ژنده پوش، نان را گرفت. لقمه‌ي بزرگي از آن کند و در حالي كه با ولع آن را مي‌بلعيد، عصا زنان دور شد...



  • آن روز صبح، صبر حاج غضنفر- صاحب مغازه- لب ريز شد و به جواد گفت:«ديوونه! هر روز يكي نون مفت به اين مفت خور مي‌دي كه چي؟!..»


جواد گفت:«اوسا! يكي نون كه قيمتي نداره...»


حاج غضنفر پريد وسط حرف جواد و گفت:«خب، نكنه تا صد روز ديگه هر روز بياد و يكي نون مفت بخواد.»


جواد هم پريد وسط حرف حاجي و گفت:«خب، همين الان از مزد ِمن كم كنيد!»


حاج غضنفر سرخ شد و با صداي بلند گفت:«خفه شو، خوش مزه! اينجا، يا بايد سرت دنبال كارت باشه، يا بايد بري خونه پيش ننه...اصلاً تو با اين اخلاق و رفتاري كه داري شايد به قول خودت به درد دكتري و مهندسي و پرستاري بخوري، اما به درد اين كار نمي‌خوري...!»


  • جواد با شنيدن حرف‌هاي حاج غضنفر خيلي آرام و آهسته كيسه گوني پيش بندِ كارش را از دور كمر باز كرد و انداخت روي ترازو و در حالي كه به طرف بيرون مغازه مي‌رفت، گفت: «اوسّا! شما درست مي‌فرماييد، مي‌رم خونه، پيش ننه!!»


حاج غضنفر دستش را از تغار خمير در آورد و همان طور كه با پيش‌بندش دستش را خشك مي‌كرد به طرف جواد دويد و با لحن آشتي‌جويانه گفت: «خوبه خوبه، بگير بشين، خوش قد و بالا...» امّا تا آمد به خود بجنبد، جواد از مغازه دور شد و به داد و قال حاج غضنفر هيچ توجّهي نكرد...

  • در راه با خود حرف مي‌زد:«اگه پدرم بود... اگه نان آور نبودم... اگه پدرم پيداش مي‌شد و نان آور خانه مي‌شد... به آرزوي خودم و مادرم مي‌رسيدم، دكتر مي‌شدم... يا لا اقل پرستار مي‌شدم... اما حالا!؟درس خوندن و دكتر شدن كجا، شاگرد نانوا كجا؟!...ولي باز هم مي‌تونم، مي‌دونم كه مي‌تونم، شب‌ها مي‌رم مدرسه... روزها كار مي‌كنم... هم كار مي‌كنم، هم درس مي‌خونم...».
  • آخر شب حاج غضنفر رفت درِ خانه‌ي جواد.


زنگ زد. با صداي زنگ، مثل هميشه رنگ از چهره‌ي مادر جواد پريد!! كمي بعد با دستپاچگي چادر به سر انداخت، از كنار حوض وسط حياط گذشت و در را باز كرد. حاج غضنفر را كه ديد نفس راحتي كشيد. به او سلام كرد و گفت: «چه عجب حاج آقا! بفرماييد...»


حاج غضنفر داخل آمد. لب حوض وسط حياط نشست و با لحن ملايم به مادر جواد گفت:«جواد شما اخلاقي داره كه مغازه را غارت مي‌كنه! اصلاً مي‌ترسم با اين اخلاق و رفتارش خداي ناكرده مثل پدرش سودايي بشه، وسواسي بشه و از شهر و ديار فراري بشه...!»


مادر جواد، همين كه اسم پدر جواد را شنيد، سرش را به زير انداخت، عرق سردي روي پيشاني‌اش نشست، دلش براي خودش و براي جواد سوخت! كمي بعد به جواد خيره شد و گفت:«جواد! چه كار كردي مادر؛ پول دخل را جا به جا كردي؟!»


جواد كه به ديواره‌ي حوض وسط حياط تكيه داده بود و به واژه‌هاي كتاب چشم داشت، سرش را از روي كتاب برداشت و با بي‌تفاوتي گفت:«صبر كن مادر، خود اوسّا همه چيز را تعريف مي‌كنه.»


بعد با حركت دست و صورت به حاجي اشاره كرد و گفت:«بله اوسّا؛ بفرماييد...»


حاج غصنفر ادامه داد كه؛«نه مادر، نقل اين حرف‌ها نيس، موضوع اينه كه هر روز، يكي مفت خور مي‌آد دَمِ مغازه، جواد هم هر روزِ خدا يكي نون مفت بهش مي‌بخشه...!»


جواد سرش را از روي كتاب برداشت كه چيزي بگويد، امّا قبل از او مادرش گفت:«مادر! به خاطر ريش سفيدي حاجي، فردا برو سر كار.»


با حرف مادر جواد و سكوت خود جواد، علامت رضايت تو چشم‌هاي حاجي نشست و راهي شد...


  • فردا صبح جواد رفت سر كار.


نزديك تعطيل شدن پخت صبح بود كه سر و كلّه‌ي پير مردِ مو بلندِ ژنده پوش پيدا شد.


جواد رفت سراغ حاجي كه- حالا پشت دخل نشسته بود- و خيلي يواش درِ گوش حاجي گفت:«اوسّا! فقير اومد، نونش بدم يا برم خونه پيش ننه؟!!»


حاجي غضنفر چشم درشت كرد و گفت:«هر غلطي كه مي‌خواي بكن!.»


جواد ناني به پير مرد مو بلند ژنده پوش داد و دوباره مشغول نان در آوردن از تنور شد.

  • روزها گذشت...


از پير مرد مو بلند ژنده پوش هيچ خبري نبود!


جواد نگران بود. هر روز بارها و بارها زير لب با خود مي‌گفت:«چرا نمي‌آد؟... چرا نمي‌آد؟!»



  • آن شب كمي پايين‌تر از مغازه- كنار پياده رو- جمعیت زيادي دور چيزي حلقه زده بود. جواد نگران شد! نزديك رفت. از لا به لاي جمعیت گذشت: پير مرد مو بلند ژنده پوش دراز به دراز افتاده بود!

جواد نعش پير مرد را كه ديد آه كشيد و اشك از چشمانش بيرون زد...


  • همان شب، جواد سر سفره، خبر مردن مردِ گدا را به مادرش داد. وقتي صحبت جواد تمام شد و نشاني‌هاي پير مرد موبلند ژنده پوش را گفت، اشك در چشمان مادرش حلقه بست. رنگ صورتش كبود شد. بغض گلويش را فشار داد. از سر سفره برخاست. رفت به طرف حياط. دست‌هايش را جلوي چشم و دهانش گرفت و چند بار زير لب گفت:«خدا از سر تقصيرات من بگذرد!...»

  • بعد از آن هر وقت مادر جواد صداي زنگ در خانه را مي‌شنيد، رنگ به رنگ نمي‌شد. فقط آه مي‌كشيد!!


  • نویسنده : یزد فردا
  • منبع خبر : خبرگزاری فردا